Friday, 31 October , 2025
امروز : جمعه, ۹ آبان , ۱۴۰۴ - 10 جماد أول 1447
شناسه خبر : 58706
  پرینتخانه » اخبار تاریخ انتشار : 24 مهر 1404 - 11:38 |

حسن همایی؛ گوینده ای در معرض مانایی!

حسن همایی؛ گوینده ای در معرض مانایی!
محمدباقر رضایی نویسنده برخی از برنامه های ادبی رادیو در سلسله مطالب آهنگینش درباره مفاخر، مشاهیر، نامداران و هنرمندان رادیو، این بار به سراغ حسن همایی رفته و فرض کرده که رادیو، او را از دست داده است.
رضایی بر اساس همین فرض، وظیفه خود دانسته درباره این اتفاق ناخوشایند، وجیزه ای بنویسد.
بنابراین ناچار شده فعل ماضی به کار ببرد و دائم بگوید”بود”!
و تاکید کرده که استعداد، سواد و خصلت های خاص حسن همایی می طلبیده درباره اش یادواره ای نوشته شود، چون او را مانند جوانی های برخی شاعران و نویسندگان، دیده که اگر مواظب باشد و خودش را گم نکند، می تواند در معرض مانایی قرار بگیرد!
متن آهنگین محمدباقر رضایی بطور اختصاصی به مخاطبان “هنرصدا” تقدیم شده و گویا قرار است این سلسله مطالب به صورت کتابی چند جلدی هم منتشر شود.
این متن اختصاصی را آرام بخوانیم:
یادواره برای گوینده ای که در معرضِ مانایی بود ( در ۲۶ پرده )
پرده اول:
آن جانشین بزرگان صدا
آن هنرمندِ “بی ادا” و رها
آن تلفیق مهجوری و مشتاقی
آن بیگانه با خودخواهی
آن که صدای فخیم اما مرمری داشت
و آرزوی وضعیت بهتری داشت.
اجرایش ناب و شکوهمند بود
و به اصول ادبی پایبند بود.
با هر کسی که سواد داشت همراه شد
و از زیر و بم ادبیات آگاه شد.
محضر بزرگانِ ادبی را درک کرد
و کوچک های این قشر را ترک کرد.
نامش حسن همایی بود
و در معرض مانایی بود.
پرده دوم:
در تجربه ی پیران تدقیق کرد
و آن را با دانش خود تلفیق کرد.
در رادیو گوینده ای استثنایی بود
و به حق، لایق شناسایی بود.
یاران استخوان دار داشت
و با بزرگان ادب دیدار داشت.
هر کس با او “یار” می شد
از مدعیانِ سواد، بیزار می شد.
به شدت احساس و عاطفه داشت
و با هر چه زیبا رابطه داشت.
بهره ور از حال بود
و دور از قیل و قال بود.
تحلیل متفاوت از ابیات داشت
و اِشراف عجیب به ادبیات داشت.
گستره ی شناختی اش وسیع بود
و نظریات ادبی اش بدیع بود.
شراره ی “زاویه نگر” در جان داشت
و تفسیرهایی دیگر در نهان داشت.
پرده سوم:
دکتر فربود شکوهی، استاد زبان و ادب فارسی، مشاور ادبی رادیوست.
از او خواستم درباره حسن همایی نظر بدهد.
جواب های او و واکنش های مرا بدونِ هیچ سانسوری بخوانید:
نوشت: ” درود جناب رضاییِ گرامی، بخواستید تا درباره جناب حسن همایی چیزی بگویم. پنداره ام چُنین یاور باورم است: ” حسن همایی، شکارچی است که پی شکار سایه همایی بر زِبَر ماست. اما خود، شکاری همایی در زیر آن زِبَر است. دوستانش همای شکارچی و حسن همایی شکاری است. از این است که شکارچی خود شکاری است و شکاری خود شکارچی.”
شکاری: صید.
در جواب نوشتم: دکترجان لطفا با زبان آدمیزاد سخن بگویید تا ما بیسوادان هم از آن بهره ببریم. از این سخن تان چیزی حاصل نشد؛ حداقل برای من!
نوشت: درود. بزرگوارید. ایشان دلبری است که دل هایمان را بِبرَد، اما خود در پی دلبری است تا دلش را بِبرَد.
نوشتم: خب، این یک چیزی شد! ولی دلم می خواهد کمی سرراستر درباره اش نظر بدهید؛ آخر همه معتقدند که او یکی از گوینده های باسواد رادیوست ولی شیوه اِعراب گذاری و طرز گویش شما را ( مثل من ) قبول ندارد و در برنامه ها رعایت نمی کند.
نوشت: هر آینه ایشان شنونده خوب سخنانم است و گاهی هم گوینده خوبی بهر آن!
نوشتم: اوکی، من منتظر همین سخنِ دوپهلو بودم که در مطلبم چالش ایجاد کند. ولی اگر حسن همایی از این سخن که ” گاهی گوینده خوبی ” است دلخور بشود تفصیر من نیست دکتر جان! گفته باشم!
نوشت: یک “بهر آن” بِدان افزودم تا دلخوری پیش نیاید. آموزاک خوبی را بگفتید. از شما سپاسگزارم که یاد دوستان رادیو را با این شیوه نویسش تان جاویدان بکنید. بر این باورم که نوشته تان خوانشی بشود و پُرخواننده.
نوشتم: بزرگوارید!

دکتر فربد شکوهی

پرده چهارم:
به یکی از آقایان پیشکسوتِ گویندگیِ رادیو، که دوست ندارد اسمش را بیاورم، گفتم: خاطره ای از حسن همایی داری؟
گفت: حَ… سَن!! نه ندارم!
گفتم: چرا می زنی!؟ بگو ندارم!
گفت: دارم و نمی گم.
— چرا؟
— چون هنوز خیلی زوده درباره حسن بنویسی. بزرگتر از او، خیلی داریم.
— بله، داریم، در لیستم هستن، ولی بعضی هاشون انگار دوست ندارن گفته بشه یک زمان در رادیو بودن و تو رادیو بزرگ شدن! نمی دونم چرا این جوری ان.
فکر می کنن از جانب یه عده ای طرد می شن احتمالاً؛ البته فقط بعضی هاشون اینطوری ان. اصلاً پا نمی دن بری طرفشون!
ولی اونایی که چنین تفکری ندارن، بله، باید در مقابلشون زانو زد و یادشونو زنده کرد.
گفت: پس همونارو بیار جلوتر، حسن همایی رو بنداز عقبتر.
گفتم: چَشم، ولی فعلاً قرعه به نام همایی افتاده.
— چرا آخه؟
— برای این که دلم گفته. اصلاً شما برای چی می گی زوده؟
— برای این که اون وقت دیگه حسنو نمی شه جَمِش کرد!
— امکان نداره. حسن اینطوری نیست.
— هست، حالا می بینیم!
— اگه نبینیم چی؟
— اگه نبینیم من اسممو عوض می کنم!
پرده پنجم:
یکی از معلم های دوران دبستانش آقای آشفته بود.
این معلم با یک حرف ساده او را به سمت هنر سوق داد.
یک روز سرِ کلاس درس و برای روز معلم، بچه ها شیرینی خریده بودند و جشنی برای آقای آشفته برپا بود.
همایی آواز می خواند: گلپا و بنان.
و آقای آشفته حال می کرد.
آخرِ جشن به شاگرد تنبل کلاس که فقط صدا و ادبیاتش خوب بود گفت: همایی! تو که درسم نمی خونی! برو دنبال هنر، تو برای هنر خلق شدی!
پرده ششم:
رادیو را بسیار دوست داشت.
این رسانه پناهگاهش بود.
بسیاری از مدیران رادیو می دانستند سواد دارد و به دردشان می خورَد.
هوایش را داشتند و برنامه های ادبی را به او می دادند، ولی بعضی از آنها که خوش نداشتند کسی باسوادتر از خودشان را ببینند اذیتش می کردند.
می گوید: باعث خوشحالی من است که در رادیو کار می کنم. من در سال ۷۷ همکاریِ جدی خود را با رادیو به عنوان افکتور شروع کردم.
همان زمان آقای کدخدازاده به من گفت” صدایت خوب است، ولی بعداً نگویی می خواهم گوینده شوم! ما تو را به عنوان افکتور استخدام می کنیم”.
پنج سال از این ماجرا گذشت.
من در افکت به مدارج خوبی رسیدم، ولی مورد علاقه ام نبود.
جلال مقامی هم به من گفت” صدایت خوب است، چرا افکت می دهی؟ برو برای دوبله خودت را معرفی کن و برای گویندگی تست بِده”.
رفتم و در همان اولین تست قبول شدم. یکی دو سال در دوبله ماندم و بعد همکاری ام را با آنها قطع کردم و به رادیو آمدم.
پرده هفتم:
ساحل کریمی گوینده رادیو که در دوبله هم فعالیت دارد و آنجا با حسن همایی همکار بوده، خاطره ای از آن روزها تعریف می کند.
می گوید: قدیمی های دوبله خیلی جَوونترهارو اذیت می کردن! به ویژه اگه می دیدن تو مستعدی یا می تونی جایگاه خاصی در دوبله پیدا کنی و از قضا زیر پرچم اونا نمی ری!
جَوون های زیادی تو کار دوبله اومدن و خیلی هم خوش درخشیدن، اما ویژگی های اخلاقی شون مثل ویژگی های اخلاقیِ حسن همایی نبود.
آدمایی بودن که می تونستن مجیز بگن و می تونستن خودشونو تطبیق بِدن؛ ولی حسن همایی اینطور نبود. به خاطر همین روحیه ش بود که از دوبله کنار گذاشته شد و به رادیو اومد؛ وگرنه می تونست خیلی جایگاه خاص تری تو دوبله داشته باشه.
من یادمه وقتی اونجا اومد یه عده ای از همون اولِ کار، سرِ ناسازگاری گذاشتن باهاش. حتی یکی از بزرگان دوبله بهش گفته بود” همایی! تو اصلاً جات اینجا نیست. تو باید بری جای دیگه کار کنی. اصلاً شغل تو نمی تونه دوبله و اینا باشه!
حسن هم خیلی با نمک گفته بود: اتفاقاً من گاوداری کار کردم، بلدم چه جوری باهاشون سر کنم. شما هم نگران من نباشین، چون به همین دلیله که اینجا دَووم اُوردم!!
اون زمان زدنِ این حرفا و شوریدن در مقابل بزرگان دوبله خیلی شجاعت می خواست که حسن همایی داشت و این کارو می کرد!
ولی با این که اینطور بود، خیلی خیرخواه بود و خیلی هم پریشان احوال از لحاظ معنوی و عرفانی.
دمش گرم به هر حال!

ساحل کریمی

پرده هشتم:
در مصاحبه ای صحبت از صدا بود و تعریف از صدای او.
مجری پرسید: حسن جان! ما با صدامون می تونیم محبت کنیم؟
او داغ دلش تازه شد و به صحرای کربلا زد. گفت: آره قربونت برم. تو حق نداری اگه مسلمونی، صداتو برای کسی، مخصوصاً ضعیف تر از خودت بلند کنی! اگه قدرتمندی، خِرِ ظالمو بگیر…!
پرده نهم:
محمد اسماعیل پور، تهیه کننده رادیو ایران می گوید: حسن همایی در برنامه پارسی گویان مجری بود.
تو این برنامه برای مصادره نشدنِ شعرا و اُدبای ایران خیلی تلاش می کرد. حتی دوست داشت تاریخ رو دوباره بنویسه!
یک بار برنامه مون ویژه ی مولوی بود. همایی با یک مولوی شناس گفت و گو می کرد. غیرمنتظره ازش پرسید: استاد به نظر شما چه اتفاقی باید می افتاد که حضرت مولانا در فلان شهر ایران می موند و به قونیه نمی رفت!؟
آقای مولوی شناس که به اینجور سوالها عادت نداشت، نمی دونست چی بگه. سوال رو یک جور دیگه جواب داد. حسن هم دیگه دنبال سوالو نگرفت!
خیلی به مطالب برنامه حساس بود.
حتی برای یک زیر و زَبَر هم به کسی باج نمی داد.
همین دقتِ بیش از حد، یک بار کار دستش داد.
یکی از مدیران رادیو که الان دیگه نیست، اون زمان منتظر بود گوینده ای لغزشی کنه تا بهش تذکر بِده!
ولی جرات نداشت به همایی تذکر بده. شنیدم که خصوصی به یکی از همکارا گفته بود: مار تو آستین مون پرورش دادیم. نمی شه ازش ایراد گرفت!!
پرده دهم:
فاطیما سرلک گوینده رادیو تهران می گوید: من خاطره ای از آقای همایی ندارم، ولی طنین و شخصیتِ صدای ایشونو دوست دارم.

فاطیما سرلک

پرده یازدهم:
برنامه هایش نام های جالبی داشتند و به شخصیتش می خوردند:
قرار شاعرانه
بشارتِ باران
قرارِ بی قراران
قرارِ آسمانی
به افق نور
پارسی گویان
نگین
راهِ شب
پرده دوازدهم:
در یکی از برنامه هایش برای شنونده ها تعریف می کرد: منِ دیوانه ی مریض، تو بچگی با تفنگ ساچمه ای پرنده می زدم، ولی بعداً گفتم خدایا غلط کردم!
از خودِ پرنده ها هم تا حالا خیلی عذرخواهی کردم! هی براشون دون می گیرم. نذری می دم. به کفترا می گم: تو رو خدا منو ببخشین، ما بیمار بودیم دیگه، بچه شیطون بودیم، یکی از تفریحاتمون این بود!
پرده سیزدهم:
در یکی از قسمت های برنامه ” راهِ شب ” رادیو ایران که او مجری بود، شنونده ها از معلم هایشان خاطره می گفتند.
یکی از آنها که نامش بهرام بود، خاطره فرستاد که: معلم کلاس دوم ابتدایی مون خدا بیامرز آقای هاشمی بود. خیلی دلم تنگ شده برای خودکار بیکی که لای انگشتام می ذاشت!
همایی در جواب او گفت: بهرام جان! اگه برای این حرکت دلت تنگ شده بیا خودم برات این کارو انجام می دم، یخورده بیشترم فشار می دم که بیشتر به یادت بمونه!
پرده چهاردهم:
در یکی از برنامه های “راهِ شبِ” رادیو ایران موضوع برنامه “نامه” بود و این که دوست دارین به کی نامه بنویسین و چی بنویسین!
حسن همایی– مجری کارشناس این برنامه — پیامک های شنونده ها را می خواند و جواب می داد.
یکی از شنونده ها پیامک داد که:” من نامه به خدا می نوشتم و می گفتم خدایا بدجور ازت گِله دارم چون حدود بیست ساله منتظر نامزدمم و خبری ازش ندارم.کمکم کن یاالله!”
همایی در جواب او روی آنتن گفت: من که خدا نیستم رفیق! ولی از طرف خدا می تونم بِهِت بگم عزیز دلم، قربونت برم، شاید من بیست ساله اونو از زندگی تو بردم بیرون که بهترشو بِهِت بِدم! تو هنوز تو همون کوچه داری زاری می کنی!! یه فکری به حال خودت بکن!!
پرده پانزدهم:
در همان برنامه راهِ شب که صحبت از نامه بود، شنونده ای به نام ” جلال اکبرپور” از همدان پیامک داد که: عموحسن! به خدا زندگی ها مصنوعی شده. هیچی حال آدمو خوب نمی کنه. قدیما خوب بود. حتی انتظارِ رسیدنِ نامه هم لذت داشت چه برسه به خودِ نامه که روحِ طرف همراش بود!
همایی جواب داد: واقعاً دمِت گرم جلال جان! قدیما خیلی چیزا فرق داشت. الان همه چی سرعت گرفته، غذاها شده فست فود.
قبلا آبگوشت از شب بار می ذاشتن، یا قورمه سبزی، یا کله پاچه!
یادِت میاد!؟
یا مثلاً عکس می گرفتیم با اون دوربینا!! طرف می گفت: وای حسن! زود گرفتی عوضی!!!! من چشم زدم. چرا نگفتی یک دو سه؟
دوباره بگیر…
پرده شانزدهم:
در یکی دیگر از برنامه های راهِ شب، برای شنونده ها تعریف کرد: یادم میاد رفته بودم سبزوار، دیارِ پدر و مادرم.
یه روز رفتم نونِ روغنی بخرم، به خودم گفتم این نون روغنی ها دیگه برای ما که پا به میانسالی گذاشتیم خوب نیست و ضرر داره.
نخریدم.
بعدش رفتم پیشِ دکتر قربانی که از اتریش دکترای تغذیه داره.
ماجرا رو گفتم.
گفت: دوست عزیزم آقای همایی!! به تو بگم که هیچی ضرر نداره، زهرم بخوری بدنت آب می کنه.
اما سه تا چیز یادت نره.
یکی این که آب زیاد بخور.
دیگه این که زیاد حرکت کن.
یکی هم این که هیچ وقت حرص نخور و استرسو از خودت دور کن.
این جوری حالِت همشه خوبه!
پرده هفدهم:
یدالله گودرزی مدیر ادب و هنر رادیو ایران تعریف می کند: اون اوایل که من اومده بودم رادیو ایران، ابویِ گوینده مون آقای همایی به رحمت خدا رفت.
ما رفتیم مراسم ترحیمِش که به حسن تسلیت بگیم.
مسجد خیلی شلوغ بود.
تا رفتیم تو، دیدیم “محمود دولت آبادی” هم اومده!
بعدِش دیدیم “رائفی پور” هم اومد.
برای ما سوال شده بود که دوتا آدم متضاد اینجا چرا اومدن!
یادِ این بیت مولوی افتادم: عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد — ای عجب من عاشقِ این هر دو ضد.
روز بعد از حسن پرسیدیم ماجرا چیه!؟
گفت: رائفی پور پسر عمه ی مادرمه.
دولت آبادی هم دوستِ بابام بوده.

یدالله گودرزی

پرده هجدهم:
مجید آیینه صدابردار پیشکسوت رادیو درباره خُلق و خو و رفتارهای مردمیِ سوژه ما، خاطره ای از عمویش حسن آیینه در ارتباط با حسن همایی تعریف می کند.
 ابتدا حسن همایی را با القابی مانند: مشدی، لوطی، بامعرفت، متواضع، باحال، هنرمند، باسواد و آرتیست توصیف می کند، سپس ادامه می دهد: می دونی که حسن همایی بین شنونده های رادیو به عموحسن معروفه.
من یه خاطره ای ازش دارم که با عموی خودم مرتبطه.
یه روز اومد به من گفت: مجید، می دونستی عموحسن خیلی باحال و مشدیه؟
من تعجب کردم چی شده که حسن همایی داره این جوری درباره خودش حرف می زنه و واسه خودش نوشابه باز می کنه! این که بچه ی متواضع و فروتنی بود!!
با یک حالتی گفتم: حسن منظورِت چیه!؟
خندید و گفت: بابا عموتو می گم، عموحسن صلواتی!
تازه دوزاریم افتاد که چی شده، ولی تعجبم سرِ جاش بود، چون مدتی بود از عَموم خبر نداشتم.
پرسیدم: خب حسن، عموی من چی!؟
گفت: داشتم از میدون نوبنیاد رد می شدم برم خونه. دیدم یه آدم مشدی لب خیابون وایساده منتظره یکی سوارش کنه.
اونجا چون تاکسی و مسافرکِش کم گیر میاد، دلم سوخت وایسادم سوارش کردم.
پرسیدم: کجا تشریف می برین استاد؟
همون جایی رو گفت که مقصد منم بود.
پس هم محلی مون بود. همین باعث شد توی مسیر، کلی گپ بزنیم و از تاریخچه ی زندگی هم، باخبر بشیم.
تا فهمید من تو رادیو هستم، گفت: اِ…برادرزاده منم اونجاست.
پرسیدم: اسمِش چیه؟
گفت: مجید. مجید آیینه!
تا اسم تو رو اُورد، با کفِ دست زدم به فرمون و گفتم: ایوالله! مجید که رفیق فابریک ماست. دم شما گرم که عموی رفیقِ مایی، پس حالا که اینطور شد، هر
 وقت از میدون نوبنیاد رد می شم، چه خوبه شما رو بازم اینجا ببینم و با هم بریم خونه.
 گفت: حتماً، حتماً!
خلاصه مجید جون، چند وقتیه عموتو اینجوری می بینم و با همیم. خیلی آدم باحالیه!
اونقدر حرف می زنه که نمی فهمم کی رسیدیم خونه.
من اینارو که شنیدم، به فکر فرو رفتم.
حسن پرسید: چی شده مجید! تو فکری!؟
گفتم: حسن جون ممنون که عموی منو سوار می کنی می رسونی، ولی مبادا یه روز نری سوارش کنی!
پرسید: چطور؟
گفتم: چون اون دیگه همیشه اونجا منتظرته! همیشه برو سوارِش کن، دمت گرم!!
مجید آیینه صدابردار
پرده نوزدهم:
رضا خضرایی، نامِ تکراری در اغلب مطالب من است، چرا؟
چون او با اغلب رادیویی ها سر و کار داشته و با آنها دورانی را گذرانده.
آنقدر هم مهربان و دوست داشتنی است که همه ی رادیویی ها او را به عنوان پیشکسوت واقعی رادیو قبول دارند.
از اینها گذشته، او نویسنده خوبی هم هست و خاطره گویی اش حرف ندارد.
بعضی ها پیشکسوتند، ولی بلد نیستند خاطراتشان را زنده کنند تا در تاریخ بمانَد،
خضرایی اما با آنها فرق دارد و علتش این است که قبل از ورود به رادیو، تئاتری بوده.
حالا برای این که حرفم به شما ثابت شود، ببینید در مورد حسن همایی چه چیزهایی نوشته و فرستاده:
” حسن جانِ همایی عزیز و نازنین!
گوینده خوش صدا و خوش بیان!
باسواد و بامرام!
آدم دقیق و رفیق شفیق.
مهربان و خوش زبان.
طنّاز و دست و دل باز.
باوفا و باصفا.
تو کجایی تا شَوَم من چاکرت — چارُقَت دوزم کنم شانه سرت!؟
قربانت گردم، مدتی است ندیدمت، دلم برات تنگ شده اندازه مورچه!
( البته خودم سفر بودم، ببخشید )
یادته هر وقت منو می دیدی، می گفتی: استاد، ازت متنفرم!!
بعدم می اومدی بغلم می کردی و شونه مو به نشانه ادب و احترام می بوسیدی!
بعضی وقتا اطرافیان از این نوع برخورد تعجب می کردن، ولی من از این همه محبت و دوستیِ خالص کیف می کردم.
حسن جان! یک مساله که برای من خیلی جالبه، رفتار و برخورد تو با آدمهاست.
از درِ ورودی سازمان با همکارانِ حراست رفیقی و شوخی می کنی تا معاون صدا آقای بخشی زاده ( و نمی دونم شاید هم تا آقای جبلی!! )
پنجشنبه شبها که تو، برنامه راه شبِ رادیو ایران رو اجرا می کردی و منم شبانگاهی رادیو پیام رو، ساعت یک بامداد رو آنتن، فال حافظ می گرفتی ( عجب فال هایی!! )
من تا می اومدم توی رژیِ رادیو ایران که حافظ خوندنتو — که بسیار هم زیبا و درست می خوندی — بشنوم، پشت میکروفون به شنونده ها می گفتی: فلانی اومد، من احتمالاً دست و پامو گم می کنم و غلط می خونم!!
ولی حسن جان! هیچ وقت دست و پاتو گم نکردی و غلط هم نخوندی!
تو این سالها پیش نیومده که با هم، سفر بریم، ولی احوالات تو رو در سفر، باید از زبان دوستان عزیز، حسین آقا معصومی، وحیدخانِ بیات و عبدالله جانِ علایی شنید.
راستی حسن جان! تو مهره مار داری که در هر جمعی هستی — به ویژه در مجامع فرهنگی و هنریِ بیرون از رادیو — خانم ها جذب بیان و رفتارِت می شن!؟
( بارها شاهد این ماجرا بودم )
حسن آقای هماییِ عزیز و هنرمند! تو از بهترین و خوش صداترین گویندگان رادیویی. من به دوستی با تو افتخار می کنم! می گم این قضیه بازی پینگ پونگ و تنیس و گلف چی شد!؟”
رضا خضرایی

رضا خضرایی

پرده بیستم:
سحر جولایی تهیه کننده ای که حسن هماییِ صفرکیلومتر را اولین بار برای گویندگی به او سپردند، خاطره های جذابی از این تازه واردِ چموش تعریف می کند.
سحر که دانش و مهارت رسانه ایِ پدرش فرهنگ جولایی را به ارث برده، می گوید: سال ۸۴ بود اگه اشتباه نکنم که آقای همایی و خانم گُردکاهد و خدابیامرز امیر نظری رو معرفی کردن که کارِ گویندگی شونو با برنامه من شروع کنن.
آقای حسن همایی صدای خاصی داشت و چون استاد بهروز رضوی هم سفارش ایشونو به من کرده بودن، برام ویژه تر بود. دلم می خواست زودتر راه بیفته.
برنامه ای داشتیم به نام موج زندگی که خانم بهناز شفیعی گوینده اصلیش بودن.
من حسن همایی رو کنار ایشون نشوندم که جمله های ربطیِ ساده رو بگه و کم کم راه بیفته.
مثلا بگه حالا ترانه فلانو با صدای فلان خواننده می شنوید.
اما ایشون دلش می خواست هنوز نیومده، رو آنتن با مردم حرف بزنه!
منم با این که تهیه کننده ی بداخلاقی نیستم، کار برام از همه چیز مهمتره.
نمی ذاشتم به همین سادگی بره رو آنتن.
واقعاً نمی تونستم با کارم شوخی کنم و رودبایستی داشته باشم.
خلاصه، چند روزی گذشت تا این که یه روز آقای همایی خواهش کرد بذارم لااقل زمانِ پخش اذان مغرب رو اعلام کنه.
گفتم: ببین آقای همایی! اعلام زمان پخشِ اذان هنوز خیلی زوده برای شما. خانم شفیعی باید اعلام کنه.
گفت: خواهش می کنم! تو رو خدا!!
چنان بامزه خواهش کرد که کوتاه اومدم و گفتم باشه، ولی خیلی دقت کن!
نوشته رو بِهِش دادم و فرستادمِش تو.
رفت پشت میکروفون نشست و همین که موقع پخش اذان رسید، آنتنو دادم و اشاره کردم بگه.
گفت: اذان مغرب به افق تهران با صدای آغاسی!
اقا من یک دفعه فشارم افتاد و نمی دونستم چه کار کنم.
اذان داشت پخش می شد، ولی روح و روان من به هم ریخته بود.
زدم رو ” تاک بَک ” گفتم: ای خدا!!! همایی چی گفتی!؟ مگه من برای تو ننوشتم آقاتی!؟ چرا گفتی آغاسی!؟
با یک حالت مظلومانه ای گفت: به خدا من فکر کردم اسمشو بلد نبودی اشتباهی نوشتی. آخه ما آقاتی نداریم، آغاسیه!
گفتم: اون که خواننده س! ما موذن آقاتی داریم که خیلی هم معروفه. تو چطورررر اینو نمی دونی!!
کلی معذرت خواهی کرد و آخرِ اذان گذاشتم بره رو آنتن دُرستشو بگه.
ولی فرداش از طرف شبکه نامه اومد که این چه گوینده ایه! چرا اجازه دادین بره رو آنتن!
رفتم گفتم: خودتون به من معرفیش کردین، خب جَوونه، باید خطا کنه تا یاد بگیره!
گفتن: رو آنتن!؟
گفتم: بله، رو آنتن خطا جایز نیست!
ولی اگه قراره توبیخِش کنین، منو توبیخ کنین. اون تقصیری نداره، باهاش کاری نداشته باشین. گوینده ی خوبیه، به درد رادیو می خوره.
خلاصه به خیر گذشت و فقط گفتن تکرار نشه!!

سحر جولایی تهیه کننده رادیو

پرده بیست و یکم:
یک بار دیگر حسن همایی نزدیک بود آبروی تهیه کننده اش را به باد دهد.
بعد از آن اشتباه بزرگ درباره نام موذن، این بار هم درباره اعلام زمان پخش اذان گاف داد.
از تهیه کننده اش خواهش کرد یک بار دیگر به او اجازه دهد زمان پخش اذان را او اعلام کند.
سحر جولایی با وجود سخت گیری های معمولش، این بار هم کوتاه آمد . یادش رفته بود که چه نامه ها و چه تذکرهایی از جانب شبکه گرفته است.
دوباره مطالب برنامه ( که شامل توصیف ها و نیایش های این سو و آن سوی اذان بود ) را به همایی داد و فرستادش داخل استودیو.
هنوز حدود بیست دقیقه به پخش اذان مانده بود.
آنتن باز شد و جولایی به همایی اشاره کرد شروع کند.
منظورش این بود که همایی توصیف ها ی معنویِ قبل از اذان را بخوانَد، ولی — چشمتان روزِ بد نبیند و گوشتان خبر بد نشنود — همایی هنوز بیست دقیقه مانده به اذان، روی آنتن زنده گفت: اذان مغرب به افق تهران با صدای…
جولایی سریع یک موسیقیِ آرام گذاشت وآنتن را بست.
بعد، زد توی سرِ خودش و در حالی که می لرزید داد زد: همایی ی ی ی!! چه کار کردی، خدایا!!! من از دست تو چه کار کنم!!!
واقعاً نزدیک بود — خدای نکرده — سکته بزند!
نمی خواست جلوی عواملش گریه کند. دلش می خواست برود یک جای خلوت و تا می تواند اشک بریزد.
او زنِ مقاوم و دلرحمی بود.
باز هم تصمیم گرفت این خطا را گردن بگیرد و نگذارد گوینده ای را که تشخیص داده بود خوب است، از او بگیرند یا اخراجش کنند.
فقط به همایی گفت: این بار چرا!؟
همایی، مظلومانه گفت: به خدا قسم! به خدا قسم!! فکر کردم الانه که به خانم شفیعی بگین اعلام کنه، هول شدم!
پرده بیست و دوم:
همایی یک ماجرای بامزه ی دیگر هم در دورانِ کاری اش با سحر جولایی داشت.
( البته ماجرا زیاد داشت، این را به عنوان نمونه می گویم )
در برنامه موج زندگی، خانم دکتری میهمان بود.
همایی که هنوز در نیمه راهِ تسلط بر گویندگی بود، از تهیه کننده خواهش کرد اجازه دهد او به جای خانم شفیعی میهمان را معرفی کند.
جولایی که عقیده داشت به گوینده های جوان باید فرصت آزمون و خطا داد، گفت: باشه، تو بگو، ولی حرف زیادی نزنی ها!!
همایی گفت چَشم.
زمان اعلام حضور میهمان، جولایی آنتن را برای همایی باز کرد.
همایی که شاعر هم بود و همه جا دلش می خواست خلاقیتی به خرج دهد، روی آنتن گفت: شنوندگان عزیز، در این لحظه می ریم سراغِ قد و بالای خانم دکتر بهرامی روانشناس!!
وای!!! به سحر جولایی در آن لحظه چه گذشت، فقط خدا می داند.
ولی تمام فکر و ذکرش این بود که زودتر بازنشسته شود و خودش را از این استرس ها دور کند.
داشت فکر می کرد بعد از برنامه که احضارش کردند، در توجیه ” قد و بالا ” چه باید بگوید.
ولی در هر حال باز هم تصمیم گرفت خوش را مقصر معرفی کند.
پرده بیست و سوم:
بهناز شفیعی گوینده ی زیبا و دوست داشتنیِ سال های دورِ رادیو، در آن مدت کوتاهی که حسن همایی را کنار او نشانده بودند، بسیاری از ریزه کاری های گویندگی را به شاعر جوان یاد داد.
از او خاطره ای در این مورد خواستم. در فرصت کمی که داشتیم نتوانست چیزی به یاد بیاوَرَد.
با این حال محبت کرد و گفت: یادمه آقای حسن همایی صدای خوبی داشت و خیلی به کارِ گویندگی علاقه مند بود. معلوم بود استعدادشو داره. من سالها بعد از بازنشستگیم شنیدم کارش گرفته.
معلوم بود موفق میشه. پسر خوبی بود. خیلی کم پیدا می شن گوینده های تازه کاری که به بزرگتراشون احترام بذارن. آقای همایی این معرفتو داشت که احترام بذاره!
پرده بیست و چهارم:
امین خرّمی نویسنده، فعال رسانه ای و کارشناس – مجریِ برنامه های رادیویی، با آن محبت های همیشگی برایم از حسن همایی گفت.
گفت: من قریب بیست سال همراهیم با رادیو، یکی از آرزوهام این بود که با جناب همایی کار کنم، ولی هیچ وقت فراهم نشد.
من چون کتاب صوتی زیاد گوش می دم، با صدای ایشون آشنا بودم، ولی خودشونو ندیده بودم.
یک بار مهدی ساعی منو برای برنامه ای دعوت کرده بود.
رفتم اونجا دیدم یک نفر نشسته با چه شور و هیجانی داره حرف می زنه.
دیدم صداش خیلی شبیه اون کتابهای صوتیه!
هی رو صندلی رفتم جلو، اومدم عقب که ازش بپرسم شما حسن همایی هستین؟
فکر کردم اگه همین باشه، پس چرا قیافه ش و صداش، با اون چیزی که شنیده بودم و تصور کرده بودم فرق داره!
خلاصه وقتی فهمیدم خودشه، دِلو زدم به دریا و دلیلِ این تضاد رو ازش پرسیدم.
با همون لحن شوخ و جالبش گفت: چیه! باید شاخ داشته باشم؟ باید دُم داشته باشم؟ عروس دریایی باشم؟ شاه پریون باشم؟ من همینم دیگه! حسن همایی همینه همه جا!!

امین خرمی

پرده بیست و پنجم:
امین خرّمی خاطره ی دیگری هم از معرفت و مرام حسن همایی دارد.
گویا یک برنامه ای به او پیشنهاد شده بود و او گفته بود به شرط حضور شهاب شهرزاد در برنامه، قبول می کنم.
تهیه کننده ی برنامه با شهاب اختلاف داشت.
مدیرش هم به حمایت از او، نمی خواست شهاب باشد.
همایی این قضیه را نمی دانست.
بلند شد از جلسه رفت بیرون شاخه ی نور ( به قول امین خرمی ) به لب بگذارد.
امین هم رفت آنجا شاخه نور به لب گذاشت و به او گفت: بابا قضیه رو دریاب!
— کدوم قضیه؟
— اینا به خاطر این که شهاب بَلَده رو انتن حرف بزنه، ناراحتن! بهش گفتن باید مطالبی رو که می ذاریم جلوت بخونی! شهاب قبول نکرده، برای همین گذاشتنش کنار. حالا تو این وضع، تو هی اصرار می کنی که شهاب شهاب شهاب! بابا اوضاع رو دریاب!
یک دفعه همایی داغ کرد و گفت: خیلی مردی! مگه فضای رادیو بجز این رفاقتا چی داره!؟ الان می رم حسابشونو می رسم!
امین گفت: وایسا مومن! قرار نیست تو اینو بدونی، من خصوصی به تو گفتم.
ولی همایی تند رفت بالا.
امین خرمی منتظر ایستاد که اگر همایی خونین و مالین برگشت، او را به اورژانس برسانَد، ولی نیامد.
امین هم چون اهل این مرافعه ها نبود، بی خیالِ قضیه شد و نپرسید کار به کجا کشید.
پرده بیست و ششم:
عشقش سرودن بود
و سرودن برای بودن بود.
 عطشِ برنامه های شبانه داشت
و ذهنی پُر از شعر و قصه و ترانه داشت.
متن ها را مشتاقانه می کاوید
و از خستگیِ ادبی نمی نالید.
برای رواج هنر حوصله داشت
و از بی توجهی به هنر، گِله داشت.
غلطِ شعرها دلش را خون می کرد
و او را نزدیک به جنون می کرد.
گاهی رفتارِ بَدَوی داشت
و حرکت های عصبی داشت.
ولی رادیو برایش خانه بود
و گلخانه و میخانه بود.
فسانه بود و ترانه بود
و ترمیمِ زخم های زمانه بود.
خدا نگهدارش باشد، یار بود
و در چشم بعضی ها، خار بود!
آمین یارب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برخی از برنامه های ادبیِ رادیو
به اشتراک بگذارید

*

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.