Saturday, 18 May , 2024
امروز : شنبه, ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳ - 11 ذو القعدة 1445
شناسه خبر : 32684
  پرینتخانه » اخبار تاریخ انتشار : 23 بهمن 1400 - 21:01 |

طنزواره‌ای برای محمد مهاجر که وجودش در رادیو غنیمت بود

طنزواره‌ای برای محمد مهاجر که وجودش در رادیو غنیمت بود

محمد مهاجر از جمله تهیه کنندگان رادیویی است که به حق باید لقب” تهیه کننده مولف” به آنها داد.

به گزارش هنرصدا، محمدباقر رضایی نویسنده‌ی برنامه‌های ادبی رادیو در سلسله مطالب طنزگونه و آهنگین خود درباره مشاهیر رادیو، این بار به سراغ این تهیه کننده پیشکسوت و بازنشسته رفته است.

محمد مهاجر در هر یک از برنامه‌هایی که می‌ساخت، هدفی مقدس را دنبال می‌کرد و از آنجا که برنامه‌هایش حاصل عشق بود، ماندگار می‌شد و منبع الهام برای تهیه کنندگان جوان بود.

مجموعه برنامه‌های ” سرگذشت رادیو ” به تهیه کنندگی او، به صورت کتاب هم منتشر شده است.

متن محمدباقر رضایی درباره این پیشکسوت رادیو، به شرح زیر است:

* * * * * * * *

طنزواره‌ای برای محمد مهاجر که وجودش در رادیو غنیمت بود (در ۱۰ پرده)

·   پرده اول:
آن آقای هنرهای نمایشی.

آن بیزار از برنامه‌های فرمایشی.

آن تهیه کننده‌ی متمرکز.

آن بیگانه با کلمه‌ی هرگز.

آن که در تعهد و تخصص، رقیب نداشت

و از نظرِ دقت و توجه، حریف نداشت.

اندیشه اش تا آخر، تغییر نکرد

و هیچ کاری را بی تدبیر نکرد.

در روزمرّگی‌ها غرق نشد

و هرگز اسیر زرق و برق نشد.

ابداعاتی بلندآوازه داشت

و ابتکاراتی نو و تازه داشت.

آشنا با ادبیات دنیا بود

و آگاه از هنرهای زیبا بود.

روحیه ای فعال و جوان داشت

و اندیشه ای پویا و عیان داشت.

جِدّی مثل او در رادیو، کم بود

و البته در این مورد، فروتن بود.

به ادبیات روس گرایش داشت

و همیشه چیزی در حالِ نگارش داشت.

اغلب متن‌هایش نمایشی بود

و پاکیزه از نظرِ ویرایشی بود.

·   پرده دوم:
در رادیو اتاقی مجزّا داشت

و دیوار اتاقش تماشا داشت.

با آن که تعلق به دار و دسته ای نداشت،

از نگهداری سبیل کلفتش، دست بر نداشت.

سبیل اش متعلق به هیچ گروهی نبود،

فقط حاصل علاقه اش به امثال ” گورکی” بود.

آثار رادیویی اش شعار نداشت

و تا دلتان بخواهد شعور داشت.

در ابراز نظر، اگر تاخیر می‌کرد،

حرف و قرارش هیچ گاه تغییر نمی کرد.

سبکی متفاوت در کار داشت

و اعتبار خاصی در افکار داشت.

مردی بود با شعور، اما مغرور

و هنگام کار، جدی اما صبور.

با جوانها در برنامه سازی، حال نمی کرد

و خود را اسیرِ هیاهو و قیل و قال نمی کرد.

می گفت: من جوانها را درک نمی کنم

و جوانها هم مرا درک نمی کنند.

معتقد بود: بی اطلاعی نسل جدید رادیو از سرگذشت و تاریخ این رسانه،

و نداشتنِ اطلاعات کافی در خصوص ریشه‌های این درخت که آنها به عنوان شاخ و برگ به آن اضافه می‌شوند،

موجب نوعی بی هویتی در بین نسل جدید رادیو شده است.

·   پرده سوم:
دوست داشت با پیشکسوتان، کار بکند

و خودش را با آنها یار بکند.

اسبش را با کالای آنها بار می‌کرد

و از” تازه به دوران رسیده‌ها” فرار می‌کرد.

به”عاشقانه کارکردن” دچار بود

و وجدانش همیشه تحت فشار بود.

باید کار خوب تحویل می‌داد،

حتی اگر رادیو حقوقِ قلیل می‌داد.

برنامه‌هاش قابلیتِ تدریس داشت

و ماندگاریِ قابل تقدیس داشت.

دور از حواشی و بگیر و ببند بود،

فقط به فکر کارِ آبرومند بود.

تنها یک بار سر و صدایش بلند بود،

آن هم زمانِ انتقال رادیو از ارگ به جام جم بود.

بالاخره نامه‌هاشان نتیجه داد

و بخشی از رادیو در ساختمان ارگ به جا ماند.

·   پرده چهارم:
متولد سال ۲۵ در خانی آباد تهران بود

و قبل از انقلاب، درس‌اش را که تمام کرد، دنبال کار می‌گشت.

در روزنامه ای آگهیِ جذب نیرو در رادیو تلویزیون را دید و یک لحظه هم درنگ نکرد.

به ساختمان ارگ رفت، امتحان داد و درجا قبول شد.

بعد از آموزش‌هایی مختصر، اولین برنامه‌اش را با موضوعِ “اقتصادِ دوره‌گردی” ساخت و بسیار تشویق شد.

کم کم برنامه‌های دیگران را دید و شنید و چون قدرت جذبش بالا بود، استعدادش شکوفا شد.

خود را به سمت برنامه‌های نمایشی کشاند و آثار قابل توجهی پدید آورد.

اما در سال ۵۷ به اعتصابیون رادیو پیوست و مدتی دور از کار بود.

چندی بعد که آیت الله طالقانی همه را به سرِ کارهاشان فراخواند، او هم آمد و با برنامه ای به نام ” پیام جبهه ” شروع به کار کرد.

این بار در برنامه‌سازی، مثل رفتن به میوه فروشی عمل کرد.

یعنی میوه‌های درهم با قیمت ارزان را نمی‌خرید.

می‌رفت سراغ میوه‌های گرانتر که اجازه‌ی دستچین کردن داشته باشد.

دلش می‌خواست در برنامه سازی هم به این شیوه عمل کند و همه عوامل را خودش بیاوَرَد.

آرشیوی غنی هم داشت و برای هیچ برنامه ای، مصاحبه، صدا، افکت، خاطره، موسیقی، شعر و ترانه، کم نمی آورد.

آنقدر در برنامه‌سازی غرق شد که حتی وقت نداشت برنامه‌های خودش را زمان پخش، بشنود.

برنامه‌های معروفش: داستان‌های مجید، آن سوی نمایش، تهران در گذر زمان، سرگذشت رادیو و تاریخ شفاهیِ رادیو بود.

·   پرده پنجم:
آنقدر جدّی و ” جریده رو ” و معتقد به ” تنگ بودنِ گذرگاهِ عافیت ” بود، که کمتر کسی خاطره‌ای از او به یاد دارد!

فقط سه چهار نفر چیزهایی یادشان مانده است.

یکی از آنها زهرا صفائیان (همین صفائیان و نه صفاییان) است که خاطره‌ی بامزه‌ای از او تعریف می‌کند.

او در دوره‌ای مدیر یکی از گروه‌های برنامه ساز رادیو تهران بود.

از آنجا که توانایی‌های محمد مهاجر را می‌شناخت، معمولا برنامه‌هایی به او سفارش می‌داد.

یکی از ویژگی‌های صفائیان این بود که هیچ وقت خودش را بالاتر از آن چیزی که بود، نشان نمی داد.

حتی به دیگران هم اجازه نمی داد او را به طور کاذب بالا ببرند.

با آن که تحصیلات خوبی داشت، دکتر نشده بود و ادعایی در این مورد نداشت.

بنابراین (بر عکس بعضی‌ها که دکتر نیستند ولی از این کلمه در مورد خودشان لذت می‌برند)، اگر کسی او را دکتر خطاب می‌کرد، خیلی ناراحت می‌شد.

اساساً به این کلمه در مورد خودش شدیداً حساس بود.

یکی از کسانی که به این حساسیت، واقف نبود و فکر می‌کرد او دکتر است، محمد مهاجر بود.

هر وقت به او می‌رسید، می‌گفت: سلام خانوم دکتر !

صفائیان از درون حرص می‌خورد.

نمی دانست چطور به این استاد محترم بگوید که دکتر نیست و از این کلمه بدش می‌آید و عصبی می‌شود.

مهاجر واقعاً آدم سنگین و متشخصی بود و حُسن نیت داشت.

قصد و غَرضی هم در کارش نبود و منظورش احترام بود.

صفائیان هر کار کرد، رویَش نشد به او بگوید که چسباندنِ کلمه دکتر به اسم او، در حالی که تحصیلات دکتری ندارد، برایش بد می‌شود و دیگران فکر می‌کنند او عقده‌ی دکتری دارد.

مهاجر همچنان با کمال ادب، هر وقت به او می‌رسید، می‌گفت: سلام خانوم دکتر !

صفائیان کلافه شده بود.

دفعه بعد، تا به هم رسیدند، قبل از آن که مهاجر، آن کلمه‌ی لعنتی را تکرار کند، او بطور کاملاً ناخودآگاه گفت: سلام حاج آقا !

مهاجر جا خورد.

گفت: خانوم دکتر، من که حج نرفتم به من می‌گین حاج آقا !

صفائیان فرصت را غنیمت شمرد.

گفت: ببخشید استاد، منم دکتر نیستم ولی شما به من می‌گین دکتر، این به اون در !

مهاجر گفت: ولی من منظوری نداشتم، واقعاً فکر می‌کردم شما دکترید !

صفائیان سر تکان داد و گفت: نه استاد، من تحصیلاتم در حد دکتری نیست. به این کلمه هم حساسیت دارم، چون الان هر دیپلم ردّی ای خودشو دکتر می‌دونه، چرا ما خودمونو آلوده کنیم!؟

مهاجر شرمنده شد.

گفت: کاملاً حق با شماست. من عذرخواهی می‌کنم خانوم صفائیان.

صفائیان گفت: حالا درست شد جناب استاد مهاجر !

·   پرده ششم:
هادیِ ماهر، مدیر تولید فعلی رادیو نمایش، آن زمان که هنوز خیلی جوان بود و قرار بود تهیه کننده شود، طبق قانون رادیو باید مدت ۹ ماه دستیار یک تهیه کننده قدیمی می‌شد تا چَم و خَم کار را یاد بگیرد.

او را به عنوان دستیار محمد مهاجر معرفی کردند.

مهاجر آن زمان برنامه‌های” سرگذشت رادیو” و ” تهران در گذر زمان” را به آنتن می‌فرستاد.

هادیِ ماهر یادش است که مهاجر یک روز جعفر شهری را به برنامه‌ی تهران در گذر زمان آورد و کلّی خاطره از او درباره تهران قدیم ضبط کرد.

اما درست یک هفته بعد، جعفر شهری مرحوم شد.

حتی دو سه نفر دیگر از پیشکسوتان هم که به برنامه‌های مهاجر دعوت شده بودند، بعد از مدت کوتاهی فوت کردند.

ماهر می‌گوید: آقای مهاجر همیشه می‌گفت ما عجب برنامه‌هایی داریم !؟ هر کسی رو دعوت می‌کنیم، می‌ره هفته بعد فوت می‌کنه!!

·   پرده هفتم:
یک زمان مدیر تولید رادیو تهران ، بنا به ضرورتی فنی، تصمیم گرفته بود اتاق‌های محمد مهاجر و جواد مانی را با هم عوض کند.

البته خیلی سخت بود، چون این دو تن، از جمله تهیه کننده‌های قَدَر رادیو بودند که با اتاق‌هاشان خاطره‌های زیادی داشتند.

هر هنرمند و محققی که به رادیو می‌آمد، می‌دانست اتاق آنها کجاست و سرگردان نمی شد.

ولی به هر حال، ضرورتی پیش آمد و اتاق‌ها با هم عوض شد.

مهاجر و مانی هم این “جا به جایی” را پذیرفتند و صدایشان در نیامد.

خیلی‌ها تا مدتها وقتی با هر کدامِ آنها کار داشتند، اشتباهی در می‌زدند و وقتی می‌دیدند مثلاً به جای مانی، مهاجر نشسته (یا بالعکس)، جا می‌خوردند و عذرخواهی می‌کردند.

رفت و آمد با مانی زیاد بود و مهاجر که خلوت را بیشتر دوست داشت، از مراجعانِ فراوان او که از عوض شدنِ اتاق‌هاشان خبر نداشتند و اشتباهی در می‌زدند، آسیبِ فکریِ فراوانی دید.

یک روز هم معاون صدا، حسن خجسته به تولید رادیو تهران آمده بود که سَری به تهیه کننده‌ها بزند.

قبلاً بارها آمده بود به آنها سر زده بود و اتاق‌هاشان را می‌شناخت.

وقتی طبق معمول، اول رفت سراغ اتاقِ قدیمی ترین تهیه کننده، یعنی جواد مانی، دید در باز است و خودش نیست.

کسِ دیگری هم آن لحظه در اتاق نبود.

معاون صدا داخل شد و با کمال تعجب شکل و شمایلِ اتاق را جورِ دیگری دید.

بر دیوار اتاق، عکس‌هایی از نویسندگان روس بود که اکثراً سبیل‌های کلفتی داشتند و خاطره‌هایی را تداعی می‌کردند.

معاون صدا برای یک لحظه، کُپ کرد و زیر لب گفت: مانی که اهل این حرفها نبود. چطور شده که اتاقشو مثل اتاق مهاجر درست کرده!؟

به دنبال این حیرت، دکتر از اتاق بیرون آمد تا ببیند ماجرا از چه قرار است.

به هیچ وجه باور نمی کرد که اتاق‌ها ممکن است عوض شده باشد، چون سابقه نداشت.

خصوصاً در مورد این دو نفر.

رفت سراغ بچه‌های هماهنگی و سراغِ مانی را گرفت.

آنجا بود که قضیه را فهمید.

رفت به اتاق جدید مانی که قبلاً اتاق مهاجر بود.

وقتی ماجرا را برای مانی و حواریون او تعریف کرد، همه از خنده روده بُر شدند.

دکتر برایشان گفت که چقدر یکّه خورده بود وقتی به جای دیوارِ پُر از گل و بلبل و خطاطی‌های مانی، با یک سری عکسِ سبیل کلفت روبرو شده بود.

·   پرده هشتم:
یک روز بچه‌های رادیو برای جواد مانی توی اتاق جدیدش که قبلاً اتاق مهاجر بود جشن تولد گرفته بودند.

مانی وقتی از راه رسید، دید اتاقش شلوغ است.

اول تعجب کرد، ولی بعد وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است، اخم‌هایش را انداخت دور.

با بچه‌ها شادی کرد و نشست تا جوانهای رادیو، نازش را بکِشند.

گذشته از کیک بزرگی که خانم‌ها و آقایان، دونگی خریده بودند، هر کدامشان هم هدیه ای جداگانه در دست داشتند.

محمد مهاجر هم در حالی که یک تابلو در دست داشت، از راه رسید.

تابلو را به مانی داد و تولدش را تبریک گفت.

وقتی جشن تمام شد، مهاجر با شوخ طبعیِ خاصی که کمتر بروز می‌داد به مانی گفت: خب جواد جون، بی زحمت اون تابلو رو بِده ببرم بذارم سرِ جاش.

مانی که متوجه قضیه نشده بود، با آن لهجه غلیظ ترکی‌اش چیزی گفت به این معنی که: چی می‌گی تو !!؟

بچه‌ها مات نگاه می‌کردند.

مهاجر خیلی جدی گفت: اونو از دیوار هماهنگی کندم، باید تا متوجه نشدن، ببرم بذارم سرِ جاش.

بمب خنده در اتاق منفجر شد.

جواد مانی که بور شده بود، چپ چپ به مهاجر نگاه می‌کرد.

چپ نگاه کردنِ او، نوعی فحشِ دوستانه بود.

·   پرده نهم:
مجید آیینه، صدابردارِ نیمه پیشکسوت رادیوست.

وقتی هنوز در خانه پدرش زندگی می‌کرد، هر روز که از خانه بیرون می‌زد، محمد مهاجر را که همسایه شان بود، در حالِ آب دادن به باغچه‌ی بزرگِ مجتمع مسکونی شان می‌دید.

می گوید: کارِ روتین آقای مهاجر شده بود که آن باغچه را هر روز مثل یک باغبان دلسوز آب بدهد.

مجید آیینه که آن زمان خیلی جوان بود، خاطره‌ی فیاتِ ۱۳۲ آبی رنگی را که مهاجر داشت، از یاد نبرده است.

می گوید دقت و سلیقه آقای مهاجر در نگهداری چیزهای اصیل و قدیمی، خیلی چشمگیر و غبطه برانگیز بود.

·   پرده دهم:
گذشته از کتاب” سیری در نمایش رادیو”، کتاب دیگری هم با همکاری مهین نثری تالیف کرد که ” شخصیت‌های آثار ماکسیم گورکی” نام داشت.

این کتاب را انتشارات نمایش چاپ کرد.

ماجرای تالیف آن هم این طور بود که با مهین نثری تصمیم گرفتند تمام کتاب‌های گورکی را بخوانند و شخصیت‌های آن رمان‌ها و داستان‌ها را در کتابی مستقل به دیگران معرفی کنند.

حدود چهل و دو کتابِ ترجمه شده از گورکی را از کتابخانه‌های دوستانشان جمع کردند و خواندند.

وقتی هم با مشکلی مواجه می‌شدند، به سراغ مهین اسکویی که با زبان روسی آشنا بود می‌رفتند و از او یاری می‌خواستند.

مقداری هم از دکتر صدری و ابراهیم یونسی کمک گرفتند.

برای تالیف این کتاب، چه سختی‌ها که نکشیدند!

توانستند در حدود هزار و دویست و پنجاه شخصیت از داستان‌های گورکی را استخراج و معرفی کنند.

این کارشان برای نویسندگان نمایش‌های رادیویی بسیار مفید بود

و آنها را برای خلقِ شخصیت‌های نمایشی، یاری کرد.

مهاجر با این کارها، خودش را در رادیو پیر کرد

و دلش را از آنچه دوست داشت سیر کرد.

در عشقِ به کار، حل بود

و از تهیه کنندگانِ اهل عمل بود.

سعی و تلاشِ وافر کرد

و التزام و تعهد صادر کرد.

برای این همه‌ تلاشش،

خداوندا، نگه دارَش.

آمین یا رب العالمین

محمدباقر رضایی/نویسنده برنامه‌های ادبیِ رادیو

دستخط محمد مهاجر در پاسخ به پرسش های نویسنده در سال های قبل

به اشتراک بگذارید

*

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.