Tuesday, 16 April , 2024
امروز : سه شنبه, ۲۸ فروردین , ۱۴۰۳ - 8 شوال 1445
شناسه خبر : 33795
  پرینتخانه » اخبار تاریخ انتشار : 23 فروردین 1401 - 17:37 |

طنزواره ای برای نویسنده باسابقه رادیو

طنزواره ای برای نویسنده باسابقه رادیو

محمدباقر رضایی، نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو که همیشه با متن‌های طنز و آهنگینش یادی از مشاهیر و مفاخر صدا می‌کند، این بار به یاد زنده‌یاد صادق عبداللهی از نویسندگان باسابقه رادیو افتاد.

زنده‌یاد صادق عبداللهی یکی از نویسندگان نسل تکرار نشدنی رادیو بود. او را همه اهالی صدا، دوست داشتند و به خاطر دانشی که در طنزنویسی داشت به عنوان بهترین نویسنده رادیو می‌شناختند.

محمدباقر رضایی در سلسله مطالب طنزگونه و آهنگین خود درباره مشاهیر و مفاخر صدا این بار به سراغ این نویسنده شوخ طبع رفته و شرح حالی متفاوت درباره او نوشته است.

او می‌گوید: صادق عبداللهی از نسلی بود که مطالب نوشته‌هایشان از مغزشان تراوش می‌کرد نه از گوگل در رایانه و گوشیِ همراهشان! نسل آنها آنقدر کتاب خوانده بودند و آنقدر استعداد جذب مطالب آن خوانده‌ها را داشتند که خود به یک دایره‌المعارف تبدیل شده بودند. رادیو، صادق عبداللهی را که در اوج خلاقیت بود، ۲۴ مهر ماه سال ۹۷ از دست داد و جایگزینی هم برایش نیافت!

متن محمدباقر رضایی درباره این پیشکسوت طنز رادیو که در اختیار ایسنا قرار داده، به شرح زیر است:

طنزواره برای نویسنده‌ای که در رادیو حرف داشت (در ۳۰ پرده)

پرده اول:

آن متولد شده در محله‌ی خواجه نظام الملک تهران.
آن نویسنده‌ی رادیوهای فرهنگ و پیام و تهران و ایران.
آن که درد داشت، اما دریغ از کشیدنِ یک آه!
و به رادیو که می‌آمد، سر و وضعش مثل ماه!
مردی بود که هیچ جا بدونِ لبخند ظاهر نشد
و از طراوت دادن به لحظه‌ها غافل نشد.
واقعاً اهل قلم بود
و در کارش ثابت قدم بود.
خوش نویس بود و خوش فکر
و خالق شخصیت‌های رادیوییِ بکر.
رفتاری ساده با دنیا داشت
و نگاهی همیشه بینا داشت.
سر راست و زیبا و روان می‌نوشت
و در زمان پیری هم مثل یک جوان می‌نوشت.
به اعماق اجتماع تعلق داشت
و خصومت ذاتی با تملق داشت.
خستگی را از ” رو ” برد
و عاقبت هم از غصه مُرد.

پرده دوم:

استادِ طنز رادیویی بود
و یکی از بهترین‌های طنز تلویزیونی بود.
برنامه “صبح جمعه با شما” را نوشته‌های او جان داد
و اساساً برنامه‌های رادیو را وجود امثال او توان داد.
با وجود بیماری‌های فراوان، می‌آمد و می‌پایید
و معضلات جامعه را با نگاهی طنز آمیز می‌کاوید.
خستگی را خسته کرد
و خودش را در رادیو، برجسته کرد.
به زرق و برقِ اطرافش بی اعتنا بود
و چیزی که برایش اهمیت نداشت، دنیا بود.
طنازی بود که در راه‌ها، به حرف مردم گوش می‌کرد
و در آن لحظه‌ها حتی زن و بچه اش را فراموش می‌کرد.
شعرهای انتقادی فراوان می‌گفت
و وجدان خودش را از دغدغه‌ها می‌رُفت.
یکی از شعرهایش این بود:
“گفت سهراب به ما،
آب را گِل نکنید.
گرچه می‌باید گفت،
آب از روز ازل گِل بوده ست
و هزاران موجود
از همین آبِ گِل آلود شده،
ماهیِ چاق به چنگ آوردند.
آب اگر گِل نشود
از کجا سودِ کلان باید برد؟
مال و اموالِ ضعیف و مظلوم
به چه سان باید خورد؟
آب را گِل بکنیم
که میسّر بشود چاپیدن.
مالِ یکدیگر را
در هوا قاپیدن
و مقادیری آب
روی آن نوشیدن!”

پرده سوم:

یکی از کسانی که با او سرِ برنامه‌ها خیلی شوخی می‌کرد، محمدرضا فوادیان بود.
فوادیان تهیه کننده برنامه اش بود و کَل کَل‌هایی که با او می‌کرد، به قول جوان‌ها، خیلی خَفَن بود.
نمونه‌اش این که یک روز سالروز تولد استاد نزدیک بود و همه در فکر این بودند که چه چیزی برای او بخرند. فوادیان گفت: صادق! می‌خوام برای تولدت یه کتاب بِهت هدیه بدم به اسم “چگونه انسان شویم؟”.
او هم بلافاصله گفت: رضا! خدایی تو خودت این کتابو خوندی و تاثیری ازش گرفتی؟
رضا گفت: آره.
صادق گفت: پس چرا الان اینی!!؟
بچه‌ها از خنده، استودیو را روی سرشان گذاشتند.
شوخی‌های این دو نفر با هم، به دیگران خیلی لذت می‌داد.
یک هفته در میان هم برنامه شان این بود که کلّه پاچه بخرند و بیاورند رادیو با دیگران بخورند.
حتی بچه‌های آبدارخانه و خدماتی هم دعوت بودند.

پرده چهارم:

گذشته از نویسندگی، سردبیری و گویندگیِ بسیاری از برنامه‌ها را هم به عهده داشت.
احمد طبعی گزارشگر با سابقه و پیشکسوت رادیو، مدت زیادی برای برنامه‌های او گزارش تهیه می‌کرد.
بی رودربایستی می‌گوید: صادق عبداللهی خیلی بامرام بود. خیلی باحال و بسیار دوست داشتنی بود، اما سرِ برنامه‌ی ما دیر می‌آمد و خیلی بدقول بود!
وقتی هم می‌آمد، البته آن اوایل، آنقدر سیگار می‌کشید که استودیو را مه آلود می‌کرد.
ما نمی توانستیم اعتراض کنیم و چاره‌ای جز تحمل نداشتیم، چون دوستش داشتیم.
فقط گاهی به دیر آمدنش اعتراض می‌کردیم، اما او گاهی با وجود تعهد فراوانی که داشت، بی خیال می‌شد و می‌گفت:” وِلِمون کن بابا … کی به برنامه ما گوش می‌ده!!؟”
با این حال، خیلی با معرفت بود و از شوخی‌های ما نمی‌رنجید. جنبه اش را داشت و خودش هم با ما زیاد شوخی می‌کرد.
وقتی هم شوخی می‌کرد و یا برایمان شعری می‌خواند، این کار را با تمام وجود و با تمام هیکل انجام می‌داد.
یعنی فقط با دهانش حرف نمی زد.
دست‌ها و پاها و شکم و سر و صورتش هم همراه دهانش سخن می‌گفت.
تکان خوردن‌های بدنش موقع حرف زدن، آنقدر هیجان انگیز بود که کلامش را تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌داد.”
دوستان دیگر هم از سیگار کشیدن او حرف‌ها دارند، امّا می‌گویند بعد از سکته‌ی اول، سیگار را به کلی کنار گذاشت.
قبل از آن، سیگار پشت سیگار روشن می‌کرد و موقع نوشتنِ مطالب، سرش در میان دود سیگار گُم بود.

پرده پنجم:

گاهی روی عوامل برنامه‌هایش (البته پشت سرشان) اسم‌های عجیب و غریب و طنزآمیزی می‌گذاشت.
در مورد مسلم شکیب می‌گفت: همون که می‌گه به من بگین اشکان!
در مورد یوسف رحیمی می‌گفت: گوینده‌ای که جیم شد رفت غروبِ چهارشنبه‌ها،
(اینطور اسم گذاشتن را از سرخپوست‌ها در فیلم “با گرگ‌ها می‌رقصد” یاد گرفته بود. در آن فیلم، سرخپوست‌ها اسم یک نفر را که از گرگ‌ها نمی‌ترسید، گذاشته بودند: با گرگ‌ها می‌رقصد و اسم یک نفر را که همیشه دست‌هایش را مُشت می‌کرد گذاشته بودند “ایستاده با مُشت”!).
در مورد داریوش کاردان می‌گفت: اون که دیگه رادیویی نیست!
به مجید امجدی فر می‌گفت: آقای جنابعالی.
به حبیب خراسانی، گاهی می‌گفت: آقای ملاط.
گاهی هم می‌گفت: شاخ شمشاد.
و گاهی که حبیب بی نظمی می‌کرد، در مورد او می‌گفت: اون که اگه غیبت نداشته باشه، خوبه!
یک روز در یکی از شیفت‌های رادیو پیامش در حالِ معرفی عوامل بود و در مورد فاطمه آل عباس گفت: ایشون هم از بهترین‌های رادیو پیام هستن!
یک شنونده همان موقع زنگ زد و گفت: آخه مگه رادیو پیام چند تا بهترین داره!؟

پرده ششم:

شیرین پورعسگری صدابردار معاونت صدا، چند سالی در برنامه‌های او حضور فعال داشت‌.
با این که آن اوایل هنوز یخ‌اش باز نشده بود، نمی‌توانست در مقابل استاد، بی تفاوت باشد، چون استاد، او را مثل دخترِ نداشته‌اش دوست داشت.
وقتی اشتباهی می‌کرد، کفر عمو صادق در می‌آمد و سرش داد می‌زد که: کُلنگ بازی در نیار پور عسگری! کارِتو درست انجام بِده!
بعد به بچه‌های دیگر می‌گفت: من هفته‌ای دو شیفت صبگاهیِ رادیو پیام دارم، ولی یکیشو بیشتر از اون یکی دوست دارم. به هیچ کدومتون هم نمی گم کدومید، تا توی خماری بمونید!
پورعسگری تعریف می‌کند: اگه هر کدوم از ما کارِمون رو درست انجام نمی‌دادیم، کفر استاد در می‌اومد و سرمون داد می‌زد.
برگه‌های مطالب برنامه رو هم پرت می‌کرد و می‌گفت: برید بیرون ببینم. نیرو از بیرون بیارم بهتر از شماست، کُلنگا!!!
در روایتی دیگر نقل می‌کند که او با آن که سرِ بعضی از برنامه‌ها دیر می‌آمد و بد قولی می‌کرد، سرِ برنامه‌های صبگاهی‌اش نه تنها دیر نمی‌آمد، که از همه عوامل زودتر هم می‌آمد.
آنجا بیرون از استودیو در کنار میز گردی روی صندلی می‌نشست و شروع می‌کرد به نوشتنِ برنامه‌های همان روز.
در عین حال، چای پشت چای می‌خورد و با بچه‌های آبدارخانه گرم می‌گرفت.
پورعسگری یادش می‌آید که: ما خواب آلود و پکر، یکی یکی از راه می‌رسیدیم و او چپ چپ نگاهمان می‌کرد.
بعد تیکه‌ای می‌انداخت که یخِ ما را آب کند.
و یخِ ما واقعاً آب می‌شد!
اما وسطِ کار، اگر اشتباهی مرتکب می‌شدیم، مخصوصاً به پسرها می‌گفت: دفتر و دستکت رو تحویل بِده برو آبدارخونه کار کن، تا لااقل اون بنده خدا که حواسش جمع تره بیاد اینجا!!

پرده هفتم:

متولد ۲۷ دی ماهِ سال ۱۳۲۷ بود.
در نوجوانی به شنا خیلی علاقه داشت، ولی پول نداشت به استخرهای خصوصی و حتی دولتی برود.
ناچار در جویِ آبِ محله که اوضاع وخیمی هم داشت شنا می‌کرد.
از کلاس هشتم، نوشتن را شروع کرد.
حدود سال‌های چهل و پنج یا چهل و شش، داستان طنزی درباره پرونده‌ی خودش که در دبیرستان، گم شده بود نوشت.
اسم داستان را گذاشته بود: پرونده گمشده!
آن را برای مجله جوانان فرستاد و دو هفته بعد، داستانش را چاپ کردند.
آن را به همه نشان می‌داد و از ذوقش دو سه داستانِ دیگری را که نوشته بود، برای مجله فرستاد.
هنوز گرمِ آن ذوق و شوق بود که به دفتر دبیرستان احضارش کردند:
مدیر گفت: این مزخرفات چیه که دادی چاپ کردن؟
— کدومشون آقا؟
— همین که اسمش پرونده گمشده ست!
— آقا داستانه دیگه.
— غلط کردی راجع به پرونده‌ت داستان نوشتی! کی به تو اجازه داد راجع به مسائل داخلی مدرسه داستان بنویسی؟
— آقا پرونده‌ی خودمون بود!
— مزخرف نگو. بیشترش مربوط به مدرسه ست. آبروی مدرسه رو بردی. برو گمشو دیگه تو این دبیرستان نبینمت!
از ترس عقب عقب رفت و پا به فرار گذاشت.
بعد از چند روز افسردگی و پریشانی، دوباره سرِحال آمد و رفت دبیرستان دیگری ثبت نام کرد.
ولی وقتی دلیل اخراجش را شنیدند، تعهد گرفتند که در مورد آن مدرسه نباید چیزی بنویسد.
یادآوری کردند که ممکن است مشابهِ سیلی‌هایی که از ناظم قبلی خورده، تکرار شود.
و گفتند: اگه از اینجا هم اخراج بشی، باید فاتحه‌ی تحصیل رو بخونی!
این تهدیدها باعث شد که دیگر درباره برخی مسائل و مخصوصاً مسائل سیاسی، مطلبِ صریح ننویسد.
یاد گرفت که باید اینطور مسائل را پنهانی و به صورت طنز بنویسد تا نتوانند یقه‌اش را بچسبند.
این را یک روز که داستانی به نام ” گورکن ” نوشته بود و برده بود برای مجله جوانان، دبیرِ صفحه‌ی داستان مجله به او گفته بود.
نام آن دبیر، سبکتکین سالور بود که خودش از نویسندگان طراز اول مطبوعات آن زمان بود.
به او گفت: دور و برِ مسائل جدی و سیاسی نگرد و فقط طنز بنویس، چون استعدادش رو داری.
این سفارش، نقطه عطفی در زندگی نویسنده جوان بود.
تصمیم گرفت طنز نویسی را درست و حسابی یاد بگیرد و نویسنده مشهوری بشود.

پرده هشتم:

بر اساس سفارش‌هایی که به او شده بود، طنزنویسی را جدی گرفت و پشت سر هم می‌نوشت.
این بار برای مجله اطلاعات هفتگی، داستان بُرد.
داستانش را در صفحه طنز مجله که مطالبی با عنوان “جانی باقر” به تقلید از برنامه “جانی دالر” رادیو داشت، چاپ کردند.
کارش گرفت و ناگهان انگشت نمایِ اهالی محله‌ی خواجه نظام الملک شد.
همین تشویق‌ها، زمینه‌ی ورود او به مطبوعات را فراهم کرد.
بعد از آن، از طرف برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی که به محله‌ها می‌آمدند، جذب شد و برایشان مطالبی، بدونِ گرفتن دستمزد، نوشت.
خلاقیتش جوشان شد و حتی از درس و مشق هم عقب ماند.
خصوصاً برای برنامه‌های مختلف رادیویی تند تند مطلب می‌نوشت و روز به روز، سفارش‌های بیشتری می‌گرفت.
سال‌ها به همین شکل، به قولِ آنتون چخوف، عمله‌ی نوشتن بود تا این که بالاخره حسابی راه افتاد.
پشتوانه‌ی نوشتن در مجله‌های جوانان، اطلاعات هفتگی، سپید و سیاه، فیلم و هنر، ستاره سینما، تهران مصور، بهلول، فاراد و طلوع زندگی، جزو افتخاراتش بود.
به رادیو که آمد، نویسنده‌ای به تمام معنا “حرفه‌ای” بود.
سابقه‌ی انتشار یک مجله به نام “دنیای جدول” را هم در رزومه اش داشت.

پرده نهم:

در کنار نویسندگی برای رادیو، کارهای تلویزیونی هم می‌کرد.
دستِ همه نویسنده‌ها را از پشت بسته بود.
حتی به حرفه‌های دیگر هم، به پشتیبانیِ نویسندگی‌اش، راه یافت.
مجموعه “هشیار و بیدار” را همراه با “محمد اِوَزی” در تلویزیون نویسندگی و کارگردانی کرد.
در برنامه‌های دیگری هم حضور داشت: جُنگ هفته، بعد از خبر، جُنگ شب، خارج از محدوده، شبکه صفر و جدی نگیرید.
اما بیشترین شهرتش را از برنامه‌های رادیویی به دست آورد، خصوصاً برنامه “صبح جمعه با شما” که نویسنده اصلیِ آن، او و محمد اِوَزی بودند.
برنامه معروفی در رادیو فرهنگ داشت به نام “یک صبح تازه”.
برنامه دیگری داشت به نام “سلام و کلام” که مدتی در آن، غایب بود، چون پایش پیچ خورده بود و لنگ می‌زد و با عصا راه می‌رفت، ولی نمی توانست به برنامه بیاید.
برنامه‌های دیگرش در رادیو، اینها بودند:
طنز و ترانه در رادیو صدای آشنا.
توقف بیجا در رادیو تهران.
شکل دگر خندیدن و لبخند زندگی در رادیو فرهنگ.
و شبِ هشتم در رادیو صدای آشنا.
به همه هنرمندان سفارش می‌کرد به رادیو بیایند.
از قول کسی دیگر می‌گفت: هنرمندِ رادیو نرفته، مثل جرّاحِ دانشگاه نرفته ست!

پرده دهم:

زمان نوزادی، روزی در آغوش مادر، لم داده بود.
مادرش او را آورده بود دمِ درِ خانه که هوایی بخورَد.
سیّدی آشنا با کشکول از راه رسید.
مادر، سکه‌ای در کشکول او انداخت و خواهش کرد آینده بچه‌اش را پیش‌بینی کند.
سیّد نگاهی به ناصیه‌ی نوزاد انداخت و گفت: بچه‌ی شما در آینده از قلمش نان در می‌آید!
این حرف در گوش مادر ماند.
بچه‌اش بزرگتر که شد، به مدرسه رفت و عاشقِ کتاب خواندن شد.
انشای بچه‌های دیگر را هم می‌نوشت.
مادر فهمید که آن سیّد درست می‌گفت.
بچه به هر چیزِ هنری علاقه نشان می‌داد.
یک شب دزدکی برای شنیدن صدای رادیو به خانه مادربزرگش رفت.
خودشان رادیو نداشتند و او می‌دانست که داستان‌های شبِ رادیو چه ساعتی پخش می‌شود.
آن شب در داستانِ رادیو “مجید محسنی” نقشِ سربازی را بازی می‌کرد که دارد برای مادرش نامه می‌نویسد.
سرباز با مادرش حرف می‌زد و می‌نوشت.
بچه آنقدر تحت تاثیر حرف‌های او قرار گرفت که ناگهان دلش برای مادر تنگ شد و سریع به خانه برگشت.
خانه شان دو کوچه پایین تر بود.
این تاثیرپذیری از رادیو را همیشه برای دیگران تعریف می‌کرد.
بعدها که به رادیو راه یافت، همیشه سعی می‌کرد حرف‌هایش مثل مجید محسنی تاثیرگذار باشد.
آنقدر در رادیو فعال شد که به گفته‌ی خودش: “تهیه کننده‌ها ماهی پنج هزار تومن حقوق می‌گرفتند ولی من در حدود چهل هزار تومن درآمد داشتم، چون به اندازه‌ی ده نویسنده برای رادیو مطلب می‌نوشتم.”
خیلی پُرکار بود.
از بودن در رادیو نمی ترسید، ولی از تلویزیون می‌ترسید.
آنجا سرِ برنامه‌ای سکته مغزی کرده بود و خاطره‌ی بدی از تلویزیون در ذهنش بود.
البته بعدها در رادیو هم سکته کرد، چون زیاد حرص می‌خورد.
برنامه‌ای گرفت و نام آن را گذاشت: دوخت و دوز.
هر چه دلِ تنگش می‌خواست، آنجا می‌گفت و حرص و جوشَش را خالی می‌کرد.
اما زیاده رَوی در طنز، باعثِ تعطیلی برنامه شد.

پرده یازدهم:

زمانی که حساب و کتابی در کارِ مطبوعات نبود و انتشار مجله، مجوّز نمی خواست، او مجله‌ای به نام “دنیای جدول” منتشر کرد.
کارِ مجله گرفت و تیراژش بالا رفت.
بیشترِ مطالب و جدول‌هایش را هم خودش، با وجودِ کارِ فراوانِ رادیویی، می‌نوشت و جور می‌کرد.
اما یک باره بحثِ مجوّز برای نشریات مطرح شد و مدارکی می‌خواستند که او نداشت.
ناچار شد مجله‌ی حاضر آماده و پُرفروشش را به دیگران واگذار کند.
فریدون ارکانی تهیه کننده‌ی رادیو، یکی از کسانی بود که در این مورد با او به توافق رسید و مجله را تا سال‌ها منتشر کرد.

پرده دوازدهم:

یک روز با حمید منوچهری بازیگر و کارگردان نمایش‌های رادیویی صحبت می‌کرد.
حمید منوچهری ناگهان گفت: صادق! نمی دونم چرا سالهاست که امام رضا منو نطلبیده!؟
این حرف همینطور در دلِ هر دوشان ماند تا این که یک روز، بهروز مقدم گزارشگر تلویزیون به او زنگ زد و گفت: صادق جون! داریم از طرف تلویزیون می‌ریم مشهد، می‌تونی بیایی؟
او یک دفعه یاد حرفِ آن روزِ حمید منوچهری افتاد.
گفت: اگه یه نفر دیگه رو هم با خودم بیارم، می‌شه؟
بهروز گفت: بذار بپرسم.
تلفن کرد و پرسید.
بعد دوباره زنگ زد و مژده داد که: می‌شه.
خلاصه، جور شد و او با حمید منوچهری و آن رفقا به مشهد رفتند.
منوچهری از این که صادق، آن حرفِ چند سال قبل را توی دلش نگه داشته بود و به موقع، اجرایی اش کرد، اشک شوق می‌ریخت!

 

پرده سیزدهم:

تعریف می‌کرد که یک روز “ناصر عبداللهی” خواننده را در سالن میلاد تهران دید.
ناصر به او گفت: خوشحالم که با هم، هم فامیلی هستیم.
او گفت: چطور مگه؟
همراهانِ ناصر عبداللهی گفتند: توی روزنامه … تبلیغ زدن کنسرت صادق عبداللهی و…!
یعنی به جای ناصر عبداللهی اشتباهی نوشتن صادق عبداللهی!
او مکثی کرد و بعد با ناصر عبداللهی و همراهان او به این اشتباه، کلّی خندیدند.
ناصر عبداللهی به او گفت: ما روستایی هستیم و شما شهری، جناب صادق خان!
او دلش سوخت و جواب داد: کاش ما هم مثل شما روستایی بودیم!
این ماجرا گذشت و ناصر عبداللهی مرحوم شد.
او از این واقعه خیلی متاثر بود.
یک روز که در استودیوی صدای شهرِ رادیو تهران مجری بود، یکی از مدیران شهرداری برای بازدید به آنجا آمده بود.
یک نفر، می‌خواست مجری را به آن مدیر، معرفی کند.
گفت: ایشان آقای عبداللهی، مجری برنامه هستند!
آن مدیر با هیجان گفت: ناصر عبداللهی!!؟
صادق بعدها برای دوستان تعریف می‌کرد که: “توی دلم گفتم کاش هنرِ ناصر عبداللهی رو داشتم!
و بعد به یاد جناب مدیر اُوردم که ناصر عبداللهی مرحوم شده!”

پرده چهاردهم:

آن زمان که فیلم “اژدها وارد می‌شود” با بازی ” بروس لی ” به ایران آمد و سر و صدا کرد، خیلی‌ها دلشان می‌خواست زندگینامه بروس لی را بخوانند، اما چیزی در این مورد ترجمه نشده بود.
او جستجوهایی کرد و از منابع خارجی مطالبی به دست آورد.
بعد نشست و زندگینامه‌ی مفصلی درباره‌ی “بروس لی” نوشت و به مجله ستاره سینما داد.
مجله هم آن را در چند قسمت چاپ کرد و تیراژ خود را با این زندگینامه‌ی منحصر به فرد، بالا برد.
بعد از مدتی، او در خیابانی، روی ویترین دکّه روزنامه فروشی، کتابی دید با عنوان ” خاطرات واقعیِ بروس لی “.
سریع کتاب را خرید و با تعجب دید که تماماً نوشته‌های خودِ اوست!
قضیه را پیگیری کرد و فهمید دوستانش در مجله، لطف کرده اند و آن زندگینامه را به یک ناشر فروخته اند.
جوش آورد و رفت که اعتراض کند، اما توی راه، پشیمان شد.
برگشت و قضیه را فراموش کرد، اما نامردیِ آن دوستان را فراموش نکرد.
البته آنها حق التحریر او را داده بودند، اما قرار نبود مطلب را مالِ خودشان بدانند!
بعد از مدتی مجله ستاره سینما را بستند و دلِ او خنک شد.

پرده پانزدهم:

با بر و بچه‌های مجله فیلم رفیق بود.
با آنها کلّی ماجرا داشت و یک زمان با هم خیلی حال می‌کردند!
برنامه‌ی آبگوشت خوریِ مفصلی هم داشتند.
هوشنگ گلمکانی، عباس یاری و بعدتر مسعود مهرابی و احمد کریمی، دوستان نزدیک او بودند، ولی مجله فیلم را برایش نمی فرستادند.
از این مساله خیلی دلخور بود.
می گفت: “اینها دوستدارانِ سینما و ما را “فیلم” کرده‌اند! ولی آنقدر خوبند که تو هنوز حرف نزده‌ای می‌خندند! مخصوصاً عباس یاری که تا می‌گویم ” پِخ “، آنقدر می‌خندد که اشک از چشمانش جاری می‌شود.
آن عینکِ ته استکانی را هم برای این می‌گذارَد که کسی چشمان خندان و اشک‌هایش را نبیند.
من هر وقت مجله‌ی آنها را می‌خرم و باز می‌کنم، هر چه داخلش را می‌گردم تا خنده‌های بی وقفه‌ی عباس و طنزِ دمپایی و موهای پریشانِ هوشنگ را ببینم، نا امید می‌شوم.
بعد، به جای خواندنِ مجله آنها، می‌روم یک عدد مجله گل آقا می‌خرم و می‌خوانم تا کمی دلم باز بشود!

پرده شانزدهم:

یک روز با چند تا از دوستانش از جمله بیژن خاوری خواننده، مهمانِ بهروز کریمیِ شعبده باز بودند.
دفتر بهروز کریمی گوشه‌ی میدان فردوسی بود.
موقع ناهار که شد، بهروز از مهمانها پرسید: ناهار چی می‌خورین؟
بیژن خاوری که اولین بار به آنجا آمده بود، گفت: راستش من خجالت می‌کشم بگم. تو بگو صادق جان.
او هم که خانه زادِ آن دفتر بود گفت: چه خجالتی بیژن جون! بگو نترس!
خاوری گفت: دلم آبگوشت می‌خواد، ولی فکر کردم شاید مقدور نباشه! اصلاً شاید بد باشه من اینو بگم!
او گفت: چرا بد باشه که تو اینو بگی!؟ ما تا حالا هنرپیشه آبگوشتی داشتیم، بذار از این به بعد خواننده آبگوشتی هم داشته باشیم!
همه زدند زیر خنده.
بهروز کریمی سفارش آبگوشت داد و با شادی، غذایشان را خوردند.
بیژن خاوری بعد از تمام شدنِ غذا، گفت: خواننده آبگوشتی نشده بودیم که اون هم به لطف آقا صادق عبداللهی، شدیم!!

پرده هفدهم:

فرهنگ جولایی یکی از اولین تهیه کننده‌هایی بود که با او کار می‌کرد.
می گوید: “صادق در نوع خودش بی نظیر بود. ما نداشتیم کسی را که هم طنز بنویسد، هم مطالب مذهبی بنویسد، هم شعر از خودش بگوید.”
او اوایل انقلاب ممنوع الکار بود، ولی ما در سال ۶۴ صحبت کردیم که باید بیاید.
و قبول کردند بیاید.
ما هم به صادق اطلاع دادیم و آمد.
مطالب برنامه‌ی “صبح جمعه با شما” را به او سفارش دادیم و وقتی نوشت و آورد، دیدیم چقدر خوب می‌نویسد.
بعد با محمد اِوَزی شروع کردند به نوشتنِ بهترین متن‌ها.
شکلِ نوشتنشان هم یک جور بود.
با هم خیلی هماهنگ بودند.
اما صادق یک اشکال مهم داشت.
یعنی پدرِ ما را در می‌آورد تا برایمان مطلب بیاوَرَد.
دقیقه نَوَدی بود.
معمولاً هم دو سه صفحه‌ی اول را می‌داد و بقیه‌اش را می‌گفت: شما شروع کنین من همینجا می‌نویسم!
بعد، ما می‌دیدیم برنامه شروع شده و او دارد بقیه مطلب را بر اساس حال و هوای استودیو می‌نویسد.
حتی پاسخِ تلفنِ شنونده‌ها را برایمان می‌نوشت.
البته با همه‌ی هول و ولایی که ایجاد می‌کرد، هیچ وقت ما را لنگ نمی‌گذاشت.

پرده هجدهم:

فرهنگ جولایی در مورد حاشیه‌های کاریِ عبداللهی به نکته‌های دیگری هم اشاره می‌کند.
معتقد است که صادق، نویسنده قابلی بود و از این نظر در رادیو تحولی ایجاد کرد، ولی افسوس که در اواخر کار، به اجرا و گویندگی هم روی آورد و کار خودش را خراب کرد.
چرا؟
چون در نویسندگی نفر اولِ رادیو بود، اما در گویندگی طبیعتاً به گَرد پای گویندگان اصلی رادیو نمی رسید.
بنابراین عقب می‌افتاد و اعتبار خودش را از دست می‌داد!
نکته دیگری که جولایی در مورد عبداللهی می‌گوید، این است که: وردِ زبان او همیشه کلمه “کُلنگ” بود.
به هر چیز بد، هر آدم بد، هر اجرا و برنامه بد، می‌گفت: کلنگ!
منظورش از کلنگ هم ساختمان‌های سست و فرسوده‌ای بود که نیازمند نوسازی اند و به خانه‌های کلنگی معروفند.
غیر از این نکته، جولایی یادش می‌آید که برنامه‌ای در مورد سیگار داشت.
صادق را برای نوشتنِ متن آن برنامه دعوت کرد.
او آمد بیرونِ استودیو نشست و برای چهار ساعت برنامه زنده، هفتاد هشتاد درصدِ مطالب را نوشت.
هم طنز نوشت، هم مطالب جدّی.
شعر هم از خودش می‌گفت:
“تِک تِک ساعت چه گوید، هوش دار،
گویدت سیگار را خاموش دار…”
و از این نوع اشعارِ فی البداهه!
گفتنی است که صادق، بجز برنامه جولایی، در برنامه‌های دیگران هم در مورد سیگار و ترک کردنِ خودش، اشعار مختلفی می‌خواند که مشهور ترینِ آن، این دو بیت بود:
“سلامت گر که می‌خواهی ز دنیا
بکن دوری از این سیگار، چون ما
که ما هم همچو تو، هی می‌کشیدیم
ولی از این عمل، سودی ندیدیم!”

پرده نوزدهم:

یک مدت شعرهای “بحر طویل” برای برنامه‌ها می‌نوشت.
امیرحسین مدرّس آنها را می‌خواند و او راضی بود.
وقتی مدرّس از برنامه رفت، هر کس را آوردند، نتوانست طوری بخوانَد که او راضی شود.
عصبانی می‌شد و می‌گفت: کُلنگ!!
و دیگر هم بحر طویل ننوشت.
گفتند: چرا نمی‌نویسی؟
گفت: مدرّس بیاید می‌نویسم.
مدرّس هم نیامد و او از نوشتنِ بحر طویل خلاص شد.
اما بیکار ننشست.
یک شخصیتِ نمایشیِ طنز به نام ” جانعلی ” برای عباس محبّی ساخت.
محبّی آن را خیلی خوب اجرا کرد و او خوشش آمد.
همیشه هم می‌گفت: اگه عباس محبی رو بردارن، جانعلی رو هم دیگه نمی‌نویسم!
یک شخصیت دیگر هم خلق کرده بود به نام “سق سیاه” که مهران امامیّه آن را اجرا می‌کرد و کارش در برنامه “صبح جمعه با شما” حسابی گرفته بود.

پرده بیستم:

یک روز سرِ ضبط برنامه “صبح جمعه با شما” با تهیه کنندگیِ سعید توکّل، یکی از خواننده‌های غیرحرفه‌ای را که در عروسی‌ها می‌خواند، آورده بودند هنرنمایی کند.
آن خواننده، موقع اجرا، یک ترانه درباره خواستگاری خواند و گفت: هم شعر و هم آهنگِ این ترانه از خودمه!
عبداللهی که به عنوان مهمان در برنامه حضور داشت و سراینده‌ی اصلی آن شعر بود، به او گفت: ولی من شنیدم این شعر از کسِ دیگه‌ایه!!
طرف با اعتماد به نفس عجیبی گفت: نه، اینو بنده سرودم، ولی خب، بعضی‌ها شعرهای امثالِ ما رو کِش می‌رن و به نام خودشون جا می‌زنن!
او که از پُرروییِ طرف حرصش گرفته بود تصمیم گرفت همانجا پشت میکروفون، پَتِه‌ی مرد متقلّب را روی آب بریزد.
گفت: خیلی عالی و متعالی استاد! ولی می‌خوام برای این که شنونده‌ها به هنرِ شما بیشتر پی ببرن، یک بیت دیگه به این شعر اضافه کنید تا دیگه کسی اونو سروده‌ی دیگران ندونه!
طرف کمی فکر کرد، رنگ و رویش را باخت، هول هولکی عذرخواهی کرد و گفت: ببخشید، من الان حوصله شعر گفتن ندارم!
او کوتاه آمد و وقتی آنتن را بستند، به مرد متقلّب یادآوری کرد که دیگر به شعرهای دیگران دست درازی نکند!

پرده بیست و یکم:

تعریف می‌کرد که یک بار در زمان جشنواره فیلم فجر، از جایی می‌گذشت.
یکی از مسوولان سطح بالای جشنواره، او را دید.
سلام و علیکی و گپی و بعد، اظهار دلخوری که: ” آقای عبداللهی! شما که تو رادیو آنتن داری، یه لطفی می‌کردی چیزی از جشنواره ما می‌گفتی. آخه حقِ دوستی کجا رفته برادر؟”
او از این که طرف، هالو فرضش کرده بود خیلی ناراحت شد. گفت: “مگه شما تا حالا ما رو تحویل گرفتی که ما بگیریم!؟ شده یه بار بلیت جشنواره رو برامون بفرستی که با زن و بچه بیام اونجا؟ شده یه بار پیغام بفرستی که آقای طنز نویسِ کُلنگ!! کجایی، چه کار می‌کنی، مُرده‌ای، زنده‌ای؟
حالا چه انتظاری داری که من برنامه‌های جنابعالی رو ندیده و نشنیده، معرفی کنم و ازشون خوب بگم!؟”
طرف گفت: “صادق جان! تقصیر ما چیه، سرمون شلوغه، خودت می‌اومدی می‌گرفتی. تو رو که همه میشناسن. می‌گفتی من فلانی ام با فلانی کار دارم!”
او نگاه عمیقی به طرف کرد و گفت: برو داداش. برو خودتو رنگ کن!!

پرده بیست و دوم:

یک روز پشت میکروفون رادیو در برنامه “یک صبح تازه”، از دو پیشکسوت طنزنویسی، منوچهر اشتهاردی و ناصر اجتهادی یاد کرد.
یک نفر پیامک فرستاد که: صادق جان، قلبم روشن شد از شنیدنِ این مطلب که یادی از اشتهاردی و اجتهادی کردی… ارادتمند: الهامی.
او در پاسخ این پیامک نوشت: “امیدوارم این الهامی همون استاد بنده سید حسین الهامی باشه که چقدر به من محبت کرد…”
بلافاصله پیامک اومد که: خودمم!
قلبش لرزید و یادش آمد که این آقای الهامی، دبیر صفحات داستانیِ مجله روشنفکر بود و به او در چاپ داستان‌هایش خیلی محبت کرد.
همیشه خودش را مدیون او می‌دانست.
همه جا می‌گفت: تشویق‌های سید حسین الهامی باعث شد که من به وادی مطبوعات کشیده بشم.

پرده بیست و سوم:

وقتی به عنوان نویسنده برنامه‌ای انتخاب می‌شد، به هیچ وجه دوست نداشت نویسنده دیگری هم در آن برنامه باشد.
همه‌ی مطالب برنامه را باید خودش می‌نوشت.
البته نه برای گرفتنِ پول بیشتر، بلکه برای هماهنگیِ مطالب.
فرهنگ جولایی که تهیه‌کننده‌ی بسیاری از برنامه‌های رادیو بود، وقتی او را برای نویسندگی انتخاب می‌کرد، دوست داشت “محمد حاجی حسینی” را هم بیاوَرَد.
حاجی حسینی هم از نویسندگان طراز اول رادیو بود و فقط در همین یک مورد بود که عبداللهی نمی توانست اعتراض کند.
اما به جولایی تاکید می‌کرد که: فقط همین یکی، و نه کس دیگه!
جولایی هم حاجی حسینی را خبر می‌کرد و دو نویسنده‌ی قَدَر، مطالب برنامه‌اش را می‌نوشتند.
بدیهی بود وقتی دو طنز نویس مشهور که سال‌ها در مجله توفیق قلم زده بودند، نویسنده برنامه رادیویی بشوند چه محشری به پا می‌شود!!

از چپ: بهروز رضوی، صادق عبداللهی و فرهنگ جولایی

پرده بیست و چهارم:

زمانی که مجریِ “لبخند زندگی” بود و متن‌های خودش را می‌خواند، در آغاز برنامه می‌گفت: آغاز سخن به نام حق، بسم الله!
این سرآغاز را در همه‌ی قسمت‌های آن برنامه تکرار می‌کرد و نشانه‌ی خاص او شده بود.
یک روز به او گفتند: این همه طنز می‌نویسی و انتقاد می‌کنی، کسی هم به حرفت گوش می‌کند!؟
گفت: نه! گوشِ همه پُر شده و حساسیتِ شان را از دست داده اند. می‌گویند آنقدر انتقاد کن تا خسته شوی و جانت بالا بیاید!
پرسیدند: پس خسته شده‌ای!؟
گفت: “نه، ما کارِمان را انجام می‌دهیم. کارِ ما مثل قضیه‌ی آن چاهِ معروف است. چاه کَن به زمینداری گفت: این چاه که سپرده‌اید برایتان بکَنَم، آب ندارد!
زمیندار جواب داد: اما برای تو نان دارد!
شغل ما هم مثل شغل همان چاه کَن است!”

پرده بیست و پنجم:

همیشه ناراحت بود (البته به طنز) که چرا از او تقدیر نمی کنند.
و چرا کسی پیدا نمی شود با او مصاحبه‌ای انجام دهد.
لجش در آمد و دست به کار شد.
خودش با خودش مصاحبه‌ای انجام داد تا عقده‌ی این مساله، بیخِ گلویش نمانَد.
تعدادی از سوالها و جواب‌هایش اینطور بود:
س: بیماریِ مورد علاقه؟
ج: آسم و نفس تنگی که یک مقدار هم دارم.
س: چه کتاب‌هایی می‌خرید و می‌خوانید؟
ج: کتاب‌های طنز را می‌خرم، اما نمی خوانم.
س: توی خانه، بد اَخمی یا خنده رو؟
ج: بد خنده رو
س: نظرت درباره پارتی بازی چیه؟
ج: اگه پارتی فقط برای بازی باشه عیبی نداره.
س: در کارهای منزل به عیال کمک می‌کنی؟
ج: این اونه که به من در کارهای منزل کمک می‌کنه.
س: مادر زنت دوستت داره؟
ج: چون همیشه به سفره‌های باز می‌رسم، همه می‌گن مادر زنم دوستم داره.
س: شادترین روز زندگیت؟
ج: روز تولد تنها فرزندم احمدرضا.
س: با سیگار چطوری؟
ج: خیلی می‌کشیدم، ولی بعد معلوم شد اون منو می‌کشیده!
س: در پختنِ کدوم غذاها استادی؟
ج: آش و آبگوشت.
س: اصلاً اهل کجایید؟
ج: پدرم از کَهَکِ قم، مادرم از بروجرد، خودم از تهران، پسرم از شمرون و همسرم از بروجرد.
س: از چه چیزی خیلی ناراحتی؟
ج: از این که باشی، ولی دیگران خیال کنن که نیستی. یا بدونن که هستی، ولی طوری نگاهت کنن که یعنی نیستی!
س: بهترین مجری تلویزیون کیه؟
ج: محمود شهریاری، اگه البته روشو کم کنه. و جواد آتش افروز، اگه البته روشو زیاد کنه!
س: در اوقات بیکاری چه کار می‌کنی؟
ج: درباره بیکاری مطلب می‌نویسم.

پرده بیست و ششم:

خطِ زیبایی داشت.
منظّم و مرتب می‌نوشت.
متنی تمیز تحویل تهیه‌کننده و گوینده و بازیگر می‌داد.
البته اگر دیر می‌رسید، که معمولاً همین‌طور بود، سرِ ضبط با هول و ولا می‌نوشت و خیلی خط خطی می‌کرد.
شوکتِ حجّت، بازیگر رادیو نمایش در این مورد گفته است: “مواقعی که آقای عبداللهی با عجله می‌نوشت، آنقدر متن‌هایش خط خطی بود که من به او می‌گفتم استاد، واقعاً چطور باید اینها رو بخونیم!؟”
درباره خوش خطی‌اش دیگران بسیار تعریف کرده‌اند.
خصوصاً اگر می‌خواست کتابی به کسی هدیه کند، تقدیم نامچه را چنان زیبا و خوش خط می‌نوشت که نشان دهنده‌ی ارادت او به آن شخص باشد.

پرده بیست و هفتم:

اولین سکته‌ای که کرد، به کلّی از شور و حال افتاد.
تعریف می‌کرد که یکی دو هفته‌ای سینه‌اش گاهی یخ می‌کرد، اما اهمیتی نمی‌داد.
یک روز سه شنبه، بیرون از منزل، احساس کرد تمام قفسه‌ی سینه‌اش مثل کوره می‌سوزد.
پشت فرمان بود.
به هر زحمتی بود ماشین را متوقف کرد.
با دست چپ که احساس می‌کرد دارد قطع می‌شود، کفش‌ها و جورابش را درآورد.
کمی که احساس خنکی کرد، آرام شد و راه افتاد.
انگشت‌های پای لُختش به قول خودش”پنداری به پدال گاز جوش خورده بود”.
به همان حال، خود را به خانه رساند.
او را به بیمارستان کیان بردند.
شش روز خوابید و دکتری به نام “میری” نجاتش داد.
از همان موقع سیگار را ترک کرد.
قبل از آن، سیگار را با سیگار روشن می‌کرد.

پرده بیست و هشتم:

سطح ایمنی بدنش که پایین آمد
بیماری‌ها هجوم آوردند!
به همه می‌گفت: من دیگه اون صادق عبداللهیِ شوخ و شنگ و تیز و بُز نیستم … دیگه اون حوصله‌های قدیمو ندارم و کمتر به دوست و آشنا سر می‌زنم.
فقط حوصله‌ی بعضی‌ها رو دارم و البته دلم از دیدنِ بعضی‌ها هم آشوب میشه! خیلی وقت‌ها دوست دارم گریه کنم. می‌گردم ببینم چرا یِهو حسِ گریه پیدا کردم. خودمو یادِ “از دست رفتگان” میندازم و یادِ کسانی که از من دورن. اون وقت با حسِ بهتری اشک می‌ریزم و انگار که خودمو در یک دریای بی خیالی رها می‌کنم.
گریه، گاهی چقدر آرامش بخش و انرژی آوره!!

پرده بیست و نهم:

کتابی به خرج خودش منتشر کرد با عنوان “طنزهای صادق عبداللهی در خاطرات یک طنز نویس، به انضمام کلّی یادداشت و یادنداشت گوناگون”.
در این کتاب لاغرِ صد و دو صفحه‌ای، یک زندگینامه کلّی و دو صفحه‌ای، مقداری اشعار طنز از خودش، تعدادی جمله‌ی نصیحت گونه و طنز، چند داستان طنز آمیز، سه چهار مطلب طنز از دیگران و مطالب پراکنده‌ای گِرد آورده بود.
این کتاب از نظر فنّی با کتاب خاطرات، فاصله‌ی زیادی داشت.
اگر مجبور به چاپ آن نمی‌شد (شاید از نظر مالی) و وقت بیشتری می‌گذاشت، احتمالاً می‌توانست سرگذشت طنز در رادیو و رابطه‌ی آن را با خودش، مکتوب کند. اما حیف که کاری عجولانه شد!
البته خودش هم بعداً به نوعی از چاپ آن پشیمان بود.
در یک یادداشت، احساسش را اینطور بیان کرد: آدم وقتی کتابی می‌نویسد، پیش خودش خیال می‌کند چه کار مهم و عظیمی انجام داده.
خیال می‌کند وقتی کتابش منتشر شود، جامعه بشری انگشتِ حیرت به دندان خواهد گرفت و خواهد گفت: دستخوش بابا، ایول!!
امّا وقتی سَری به کتابفروشی‌های روبروی دانشگاه می‌زند، با دیدنِ آن عنوان‌های میلیونی و دریای عظیم انتشارات، یواشکی دُمش را روی کولش می‌گذارد و طوری که شناخته نشود و ندانند که این همان نویسنده‌ی مدعی است، می‌زند به چاک…!

پرده سی‌ام:

در نویسندگی، شرف داشت
و با طنزنویسی‌اش حرف داشت!
حواسش به کمبود و کاستی بود
و منتقدِ کارهای فرمالیستی بود.
به کُند بودنِ تیغِ طنز اعتقاد داشت
و از قلم‌های خسته، انتقاد داشت.
چون رعایتِ چارچوب‌ها را، وادار بود
و توجه به قانونِ رسانه را، ناچار بود.
با این حال، شریف بود
و بی نیاز از تعریف بود.
به محض آن که از زندگی خارج شد،
سخن از رفاقت با او، رایج شد!
خدا رحمتش کند که غیرت داشت
و در اِفشای کاستی‌ها جرأت داشت.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامه‌های ادبیِ رادیو»

| منبع خبر : ایسنا
به اشتراک بگذارید

*

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.